شب...
خیره به چهارچوب پوسیده ی پنجره...
من...
جسدی سرد، در فضای کبود اتاق...
وهم...
پیچ و تاب میخورد در مارپیچ سلول های عصبی...
چشم...
در جستجوی پوچی بیشتر، در سوراخ گوشه ی خلوتم...
درد...
تراوش میکند در انتهای سرخرگ آئورتم...
اشک...
مثل برگ زرد پاییز؛ ریختن دیکته شده در سرشتش...
ماه...
لخت؛ لخت تر از لحظه های هم آغوشیَم با الکل...
فریاد...
چه هوشمندانه... می سُراید در وصف غروب بی صدای روح...
مرگ...
در پی تجاوز به حریم هم دلی گاه به گاهمان...
رنگ...
باخت... باخت در هیاهوی بد رنگ سیاه و سفید...
پنجره...
چشمانش نگاهی تلخ دارند؛ چپ چپ... سوی آن کنج تنهایی...
باز هم شب...
می توان دید؛ تعجب، پرسش... در نگاهش... همچنان خیره... به من.......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ا.ن 1: بعضیا هستن... هستن...
ا.ن 2:احتمالا از این به بعد بیشتر چرک نویس هامو تایپ کنم...
ا.ن 3:لیک... بر این سوختن دل بسته ام...
یکی از کارایی که ازش متنفرم اینه که بیام ایجا بنویسم "خیلی عالی بود، خیلی خوب مینویسی !".
متن خیلی خیلی خوبیه، ولی این چیزی از تلخیش کم نمیکنه.
...
ننویس پس! ;)
منظورتو نمیفهمم...
از محیط گودر اینجا سردتره...شایدم من اینطوری فکر میکنم.
منظورتو نفهمیدم... محیط گودر؟
به قول هادی، " بشاش تو این زندگی" ...
:(
بشاش...