"آن روز"


"آن روز" پسرک فقط داشت رد میشد، که هلش دادند... آنجا جهنم بود، جهنمی سرد...


حکایت ماست که تا جایی که یادمونه فقط هلمون دادن، زندگیمون همه ش شده "آن روز"...


هه! مثل این که قراره باز هم هلمون بدن... باز هم "آن روز"...

 

                                                      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ا.ن 1:همه میگن تابستون، همه میگن روزهای خوب... ولی من فقط میخندم مصنوعی... "آن روز"...


ا.ن 2:من نمیتونم... کی میفهمه؟؟؟


ا.ن 3:خسته شدم از بس خندیدم مصنوعی، میخوام دیگه خط های وسط پیشونیم رو همه ببینن؛ اخم...

INTRO


وقتی تصمیم میگیری که بری جلو، ولی خیلی زود میرسی به یه دیوار...

 

وقتی میخوای ازش بالا بری یا دورش بزنی، ولی میبینی هیچی انتهایی نداره...

 

وقتی هنوز گیج و منگی، ولی گرگ های دور برت همین طور حلقه شونو تنگ تر میکنن...

 

وقتی میخوای برگردی، ولی میبینی همه پل ها خراب شدن...

 

وقتی داد میزنی واسه کمک، ولی فقط خودت صدای خودتو میشنوی...

 

وقتی داری میگی کاش یه فرشته نجات، ولی سرتو بلند میکنی و تو آسمون کرکس میبینی...

 

وقتی میخوای دل ببندی به خدا ولی میبینی خیلی دور و ناپیداست...

 

وقتی فکر میکنی که دیگه هیچ راهی نداری... وقتی دیگه خسته میشی... وقتی از خسته شدن  

 

هم خسته میشی... 

 

یه گوشه میشینی و چشماتو میبندی و...

رو میاری به  خیال ...

 

                                                       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ا.ن 1:من برگشتم!

 

ا.ن 2:تو این بلاگ همه نوع مطلب نوشته خواهد شد! مخاطب خاص هم نداره فکر کنم!

 

ا.ن 3:و اینکه من هنوز مثل هادی بی ادبم، مثل فرید بی اجازه لینک میکنم و بی اجازه پاک  

 

میکنم، مثل جواد یه روز چت و سرخوش و یه روز خسته ام و مثل آریان عاشقم...

 

ا.ن 4:خیلی ممنون به خاطر پارچه ها و پلاکارد ها! این فقط یه بازگشت سادست! :دی

 

ا.ن 5:                            [imaginary – evanescens]