و تو همه چیزی


پیدا می شوی

در میان تاریکی؛

سپید...

اما من

اولین صبح پاییز

کبوتر امید را پر دادم؛  رفت . . . . .

 

روبرویت می ایستم، تو آینه میشوی

و من مانند کودکی که "همه چیز" برایش شروع زندگیست؛

و تو "همه چیز"ی...

 

کاش

باران بودم و

خیره به تو و در حسرت تنهاییَت

از پنجره ی اتاقت پایین می لغزیدم

کاش

باد بودم و

صبحی که آفتاب را جان دادی

برهنگیت را نوازش می کردم...

کاش

گرمای نفس هایت

خنده هایی را که رفتند و لب های منجمدم را جا گذاشتند

باز می گرداندند

کاش...



 ________________________


 

نبضش را می فهمم..

هنوز صبح نشده

کوچه های پاییز را می گردم؛

شنیده ام

کبوتر "سپیدم" بازگشته...