اَصن یه وضی


به قول بچه ها، اصن یه وضی...

اَندر احوالات سال تحصیلی که نگم دیگه، خیلی گذشته... "خیال" میکردم تابستون قراره چی بشه برام!!... چه خیالی، چه خیالی...

همون اولاش ضد حال خوردم... از اون به بعد فکرش مثل خوره افتاد به جونم...

همه ی لحظه های شیرین، تَهش تلخ شد... پیوستِ خنده هام، همه گریه شد...

اولش احتمال و شاید بود، ولی یقین شد... شد...

اولش گفتن شاید تا آخر تابستون بریم تهران... ولی شاید تبدیل شد به "تا 40 روز دیگه میریم"...

اولش گفتم من نمیتونم، گفتن حالا قطعی که نیست... قطعی که شد، گفتن چی کار کنیم دیگه، خونه گرفتیم...

این بود حکایت "آن روز"...

بگذرم از اون افکاری که گاهی واقعا تا حد جنون پیش میبرد منو... بگذرم از اون موقع هایی که یه دقیقه فکر میکنم اینطوری درست تره، یه دقیقه بعد یه فکر دیگه... یه دقیقه بعد.................

فکر کنم اساساً تو این تابستون "خواب" اصلا تعریف نشد برام!

.

.

.

نمیدونم چه جوری باید بگذرم از نزدیک ترین کسم، همه زندگیم... سلامتیِ سلامتیش...

نمیدونم چه جوری باید تحمل کنم... اصن باید تحمل کنم یا نه...

نمیدونم دوری دوستامو چه جوری باید تحمل کنم... دوسشون دارم...

از همه اون چیزایی که باید از خیلیا به دل میگرفتم گذشتم، میگذرم.اصن بهشون فکر نکردم و نمیکنم... ولی بازم رفیقامَن، بازم تا تونستن باهام بودن... سلامتیِ رفقا...

نمیدونم مدرسه رو باید چی کارش کنم...... خاطره هامون با معلما، بچه ها...

وقتی که خونه ام؛ قلم هست، کاعذ هست، کتاب هست، موزیک هست، شب هست، دیوار هست، منم هستم... گاهی وقتا، یه چیز دیگه هم هست، ولی بگذریم! :چشمک

وقتی که تو خیابونم، بد تر از همیشه حالم از همه چیز و همه کس به هم میخوره.هندزفری تو گوشمه تا صدای هیچیو نشنوم...

وقتی هم که با دوستان، رفقا، جایی قرار میذاریم، سعی میکنم ضد حال نباشم، تا بعداً حسرت باهم بودن و خوش نبودنم رو نخورم... تا نگن چقدر یُبس و نفهم بود!

در مورد یه موضوعی زیاد دوست ندارم حرف بزنم، با اون کسی که باید حرفامو بزنم میزنم... البته، اگه حرفم بیاد!...

چند بار خواستم چند تا چیز دیگه آپ کنم ولی حس "بعدش" نبود...

اینو نوشتم و احتمالاً دیگه بعدش زیاد ننویسم... واسه خودم مینویسم بیشتر...

خلاصه نوشتم تا بگم خوبی که نداشتم، بدی هامو همه ببخشن... همه... یا اگه میتونم جبران کنم بگن تا این کارو بکنم...

هر کی هم بهش قرض دارم بگه بهم، کنار میایم حالا! :دی

.

.

.

سلامتیِ خاطراتم...  سلامتیِ رنگِ "آبی"...  سلامتیِ تنهایی...


                                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ا.ن 1:یه کم طولانی شد، ببخشید...

ا.ن 2:سلامتیِ همه چیزایی که هیچ کس، هیچ وقت، نفهمید...

آبی


پشت پنجره ی اتاق پر از شب بود...

فضای اتاقم کج شده بود، گلویم می سوخت از صراحت وُدکا...

نگاهم با نگاه آینه گره خورد؛ نفهمیدم پر از دلسوزی بود یا پر از ملامت...

تشنه ی زمزمه بودم، چه باید می کردم؟    گله کردم از دیوار!... خواب بود...

مانده بودم تنها، در لخت ترین لحظه ی شب...

باز هم شب! چشمک می زد...

در ژرفای عمیقش پا گذاشتم، صدایی نبود... جز طنین پلک های ماه، جز فریاد کرکننده ی سکوت...

یک قدم جلو تر... ارتقاع پــَــــــــــست... آسمان، شب، من، ماه!...

فقط یک قدم تا در نَوردیدن آن ارتفاع، فقط یک قدم تا پوچی مطلق...

چشم هایم را بستم... خاطره ها رنگ شدند...   در هیاهوی خاطراتم، رنگ ها همه تنها بودند، همه خاکستری... جز، رنگ آبی!

رنگ آبی، بود!... آنجا هم بود، پشت آن خاکستری تنها هم؛ رنگ آبی بود...

پس

.

.

.

چشمامو باز کردم و در تِراس رو هل دادم و رفتم تو اتاق و بعدش رفتم زیر پتو... دیگه یادم نیست تا 2107 شمردم که خوابم برد یا تا 2108 !! ولی یادمه که، خوابم برد...

                                                         

                                       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ا.ن 1: اگه الان بازم چشمامو ببندم، بیشتر رنگ ها خاکستریَن، ولی میدونم که اون تَه یه رنگی هست، بهش میگن آبیِ کم رنگ! ولی بازم آبیه...


ا.ن 2: هِه! در خیالم، چه قدر نزدیکم به دورها...