زندگیِ همه همینه / زندگیِ همه همینه ؟

 

دست های سرد پاییز گونه هایت را نوازش می کنند و

بغضِ تلخِ ابر ها را "زار زار" گریه می کنی...

کنار "خاطره اش" می نشینی

به آینه مینگری

و ترس را زِ... زِ... زِمزمه میکنی

در کوچه های این شهری که نفس نمی کشد، تصویرهایی که از عابران میگیری، همه خاکستریند؛

دختر نوجوانی که کودکی را با چادر به پشت خود "جنازه" کرده و در بین "ماشین های مقدس" گل می فروشد

پسرکی که لباس هایش از شدت چرک به سرفه افتاده اند! سطل های زباله را در پی "طلا" زبر و رو می کند

و مردی که به نقطه ای خیره شده و در سیگارش، دود می شود ...


قدم می زنی و این همه رنگ تیره روحت را منجمد می کند؛

تنهاییِ ازلی – ابدی... تنهاییِ ازلی – ابدی... تنهاییِ ازلی – ابدی؛ تنها کلماتی هستند که در سرت شورش کرده اند...

و به یقین می رسی که این سبز و آبی های گاه به گاه توهمی بیش نیستند...

.

.

.

فریاد می زنی «آخر چرا، چگونه، کدامین مسیر، کِی؟؟»

و در هیچ کجای افکار عقیمِ به مقصد نرسیده ات

کور سویی از نور میان این سایه ها پیدا نمی کنی ...