نوشتم؛
از درخت و کوه و دریا نه،
ولی، نیست شدن در گذر تک تک لحظه های تنهاییم را نوشتم
اشک های بی صدای تو
و قامت خم او در سطل های زباله را هم نوشتم.
و نه برای گذر بی تفاوت و عجول نگاهت بر این کلمات
نوشتم
تا قطره ای از یک آشوب را در حفره های خالی صورت سردت بچکانم
تا سوز و گداز این "مایع" در سرم
هستیِ جنازه ام را با خود نبرد!
پس تو هم بگذر، و بگذار این کلمات آشفته و بی ربط
هر شب و هر لحظه، آغازی باشد تا پایان دست خطم را نبینم
تا قلم فقط بلغزد و من معلق در طول و عرض و عمق ثانیه ها
دز سیاهی با سایه ی این گرگ ها برقصم!
...
"ماهی" را به سمت آب نبر و بگذار با شکوه و بی سرانجام تقلا کند و ...
آرام... آرام...
____________________________________
_ تو همچنان به "پروانه شدن" بیاندیش . . .