دیریست که فقط
من مانده ام و یک شهر پر از هیاهو، پر از دودندگی در پیِ ... در پیِ چه؟
من مانده ام و یک شب، پر از تمنای زمزمه، پر از توهمِ "تو" !
مدفون زیر غبار سرد خاطرات و خاکستر سیگارم...
معلق بین سردرد و یک مشت رنگ و چند تصویر مبهم...
و جاده ای در مقابلم، جاده ای که بی پایان می نماید؛
آغازش را سیاهیِ هو هو ی جغدی فرا گرفت و
پایانش.. پایانش را تو بگو...
این منم،
نیم خط دست نوشته در حاشیه ی دفترچه ی خاطراتت...
پاک کنت را بردار و نوازشم کن..........
آری، این منم،
مردی که صدای هق هقش از کنج یک تابلوی بزرگ گوش هیچ کس را هم کر نمی کند !
مردی که زانوانش را در آغوش کشیده و مثل اینکه دارد با هیچ کس پچ پچ می کند !!!
خوب نگاه کن
رنگ های نقاشِ این تابلو خشکیده است! رنگ هایی سرد و کبود...
حالا تو هِی
هِی رنگ بریز و
طرح بــــــزن...
نمیدونی چند بار اینو ازون موقعی که گذاشتیش خوندم...
دوسش دارم خیلی،ولی خب...
ولی اینکه "مدفون زیرِ.........."
داداشــی؟...
:((((
:)
جاده ای پیش رویم که پایان ندارد...
این مفهموم و دوست دارم...
این یعنی زندگی..
یعنی روزا رو شب کردن..
یعنی نفس کشیدن..
بودن..
زیستن..
مرسی عالی بود!