نپرسیدند که میایی یا نه؟
ولی آمدی، تنها آمدی
و نخواهند پرسید که می روی یا نه؟
می روی، و تنها می روی
بین آمدن و رفتنمان فقط چند روز فاصله است
پس در این روز های ملال آور و بی خاطره، نقش بازی نکن
مهربانی و دوستی و همراه بودن را
هر چقدر هم خوب بازی کنی
باز هم نقش است ...
.
.
.
تنها آمدیم
تنها هستیم
تنها می رویم
آنقدر سخت و دردناک که
... آنقدر تاریک که ... این صدای کرمیست که از
حرف زدن عاجز است و همه ی "سه نقطه" هایش پر از "سکوت" شده.. همان کرمی که در انتظار
پروانه شدن است و نمی داند، که به "نا امیدی مطلق" امیدوار است پیله اش، سخت او را در
بند گرفته و او نمی داند نمی داند که
آسمان آبیست یا نه ...
آنقدر تنها که ...
نوشتم؛
از درخت و کوه و دریا نه،
ولی، نیست شدن در گذر تک تک لحظه های تنهاییم را نوشتم
اشک های بی صدای تو
و قامت خم او در سطل های زباله را هم نوشتم.
و نه برای گذر بی تفاوت و عجول نگاهت بر این کلمات
نوشتم
تا قطره ای از یک آشوب را در حفره های خالی صورت سردت بچکانم
تا سوز و گداز این "مایع" در سرم
هستیِ جنازه ام را با خود نبرد!
پس تو هم بگذر، و بگذار این کلمات آشفته و بی ربط
هر شب و هر لحظه، آغازی باشد تا پایان دست خطم را نبینم
تا قلم فقط بلغزد و من معلق در طول و عرض و عمق ثانیه ها
دز سیاهی با سایه ی این گرگ ها برقصم!
...
"ماهی" را به سمت آب نبر و بگذار با شکوه و بی سرانجام تقلا کند و ...
آرام... آرام...
____________________________________
_ تو همچنان به "پروانه شدن" بیاندیش . . .
چند شب و روز است که جان کندنمان را
نفس نفس زندنمان
"تلخ" نبودنمان را از سر گرفته ایم
چند قدم، چند پله، چند قطره اشک
.
.
.
کنار راه استاده ایم و
از دور نقطه ای روشن سوسو می زند و نزدیکتر می شود
دستم را محکم تر میفشاری
من هم نمی دانم ولی
امیدوارم همان تاکسیِ نارنجیِ رویاهایمان باشد ...