لبخند نزن


بس است دیگر،

امشب

رنگ های تیره ات را از انباری بیرون بیاور

خیره بایست رو به بوم و

دردهایت را فریاد بزن و

رنگ بپاش ...

دیگر چیز قشنگی نمیبینم

حتی

پرسه زدن و آواز خواندن در مه؛ تلخ است .. سیگارت را هم خاموش میکنی ...

نقاب خندانت را یه کناری بیانداز

راهت را باز کن و از این شلوغی عبور کن

اما

لبخند نزن .

 

 

این روز ها


این روز ها

آرامش بی انتها ی چشم اندازِ تیره و قرمزِ افق نا پیدا و آسمان بغض کرده را

اسبی سیاه در هم می شکند؛

اسبی که می لنگد و سر به ناکجا گذاشه؛ شاید که مرهمی...

آآه ... می دانم، مضحک است.بگذریم...

این روز ها

تنها اثری که روی کاغذ های نم گرفته ی این دفتر دیده می شود

تشویشی مبهم از شبح سرد رنگ قلم است...

در میان این همه سر و صدا

تنها صدایی که به گوش می رسد، سکوتی... چه باید گفت؟ سکوتی بلند تر از فریاد؟

سکوتی که حتی ذره ای از این جنبش و هیاهوی توهمِ تهوع آورِ بهارِ ساختگیَت نمی کاهد؟

کاش این روز ها

سردی و بی رحمیِ تیغی تند، وجدانمان را نوازش کند

کاش این نوازش هِی عمیق تَر، عمیق تَر تَر بشود

کاش این تیغ سرد به رگ برسد و

کمی خون بد رنگ از لجن زارِ درونمان فوران کند؛

بی رنگ حتما بهتر از بد رنگ است...

این روز ها شاید...

حالِ پریشانِ من، و احتمالا تو، نه از سر خستگی و سختیِ مسیر چند روزه ی زندگی،

بلکه از قفسی است که افکارمان را بلعیده است،

از تلخیِ دردِ این جاده ی تا انتها "پــــــــوچی" است که با پاهایمان هم آغوش شده...

و ما

هی راه می رویم و ... به جایی نمی رسیم

هی راه می رویم و ... پایمان درد می کند !

.

.

.

راستـَش این روز ها،

واقعا نمی دانم که دیگر چه باید گفت ...