لعنت به من که هستم


شب شد باز و

تو مانده ای و یک کوه "نفرت"

یک دریا " تنهایی" ...

یک بغل

دود و الکل

که غذای روحِ سَردَرگم و ترک خورده ات هستند...

یک سطل رنگ "تیره"

یک دیوار که همیشه "هست" ؛ تقدیرَش "بودن" است ! ...

یک کلاه خیس

یک چمدان که هیچوقت نرفت

و یک تلفن

که هرگز زنگ نخورد ...

یک مغز پر از عقده !

یک دل، که دیگر نیست ..

و یک زبان

که هر هروز و هر شب و هر ساعت فریاد می زند

 

لعنت به من که "هستم" ...