عنوانش باید باشه "حس" یا شایدم "بیخودی نوشت"


نمیدونم چه حسیه...

چی حسیه که وادارت میکنه صد و بیست و نمیدونم چند تا فِرِند رو تو فیسبوک بکنی پنجاه و خورده ای! بقیه رو هم روت نشه "آن فرِند" کنی تا برسه به یه دونه... به همون یه دونه...

چه حسیه که "دوس داری که دیگه هیچکسی، نباشه دور و برت"

چه حسیه که وادارت میکنه به تنهایی مطلق/یه کمی مطلق فکر کنی...

شاید این تنهایی که خیلی وقته مثل زن تو حرم سرای ناصرالدین شاه تو کله ی من وول میخوره، یه عذاب  باشه.یه بغض که از کل هیکلت بزرگتره ولی... مثل خوره افتاده به جونت (عمرا اگه بفهمی چی میگم)

یه حسه که وقتی ولت نمیکنه سرتو میکوبی به دیوار، جدا میکوبی...

چند تا نقطه

وقتی حالِ خودت دور و بر دیالوگ "شیر گازو باز کنیم و بخوابیم" (یا یه همچین چیزی) ِ فیلم "اینجا بدون من" میچرخه،

وقتی یه حسی داری که وقتی چشماتو میبندی و بهش فکر میکنی، گوشه دنیا رو میبینی (دیدی؟) و یکی که نشسته سرش بین دستاشه/داره سیگار دود میکنه/زانوشو بغل کرده و یه وَریو نیگا میکنه و گریه میکنه/یکی که نشسته، اما شاید یکی نیست، دو تاست (شاید)؛

یه آقاهه که هنوز صداش نازکه و خونش اون کنجِ تهِ گوشه ی دلتنگیا و حرفای نگفته س.. حالش بده...

دوس داری هر جوری شده حداقل انقد، دقیقا همین قدم که شده حالشو خوب کنی ولی.. نمیشه...

اون آقاهه که خونش اونجاست قاطی میکنه، ناراحت میشه و میخواد اون شهاب سنگه که الان (دقیقا همین الان) خورد به جَو و سوخت، کاش میخورد تو سر تو و شَرِت کم میشد و تو.. یه حسی داری که میگه: "تو هیچی نیستی" ...

آقاهه، باور کن من میخواستم... هیچی بابا بیخیال... هیچی...

فک کنم دیگه حرف ما گذشته از رفیق و دوست و غمخوار... نداریم... (به جز تو) یه حسی میاد و میگه: یه کاری کن بشی همونی که نشسته بود گوشه ی دنیا (یادته که) ... یه کاری کن تنها شی... از اون تنها ها..... ها ها ها . . . ها...

چند تا نقطه

"وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه"

وقتی تو خونت تهرانه، دستِ راست

و اون خونش؛ "تاکسی های بازارچه، ایستگاه آخر"ه

وقتی که دلش پُره و دَم نمیزنه، وقتی که از عالم و آدم بیزاری

یه جوری، نمیدونم چه جوری.. قلباتونو میذارین رو هم، یه دونه قلب تو میزنه... یه دونه قلب اون...

کسی میفهمه چی حسیه آرومیه؟ (فک نمیکنم) (خل و چل نیستم)

بعد که چشماتو میبندی و به حست فک میکنی، میبینی که حسِ "دوست داشتن"ِ یه نفر خیلی قشنگه... خیلی بهتر از گنده "کردن"ِ تمومِ گریه های "نکرده" ...

چشماتو میبندی و به حست که فک میکنی، گوشه ی دنیا رو میبینی (ندیدی هنوز؟) و یکی که نشسته، لباسش ساده س... یکی دیگه هم نشسته.. شبیه فرشته هاس، ولی... خونش؛ "تاکسیای بازارچه، ایستگاه آخر" ...

چند تا نقطه

نوشتن آدمو آروم میکنه، گریه کردن آدمو آروم میکنه، حرف زدن آدمو آروم میکنه...

اما خیلی وقتا ننوشتن اون چیزایی که باید بنویسی، گریه نکردن و گنده کردن بغض های تو مترو/زیر پتو/وقتی داری میخندی/تو حموم/وقتی روبرو نشسته ، یا نزدن حرفایی که تو دلتَن و باید بزنی؛ خیلی بیشتر آرومت میکنه/نمیکنه ... شاید یه جورایی عذابه اما ترجیهش میدی به اون حسِ کاذبِ آروم شدنِ بعد از نوشتن، گریه کردن یا . . .

یه حسِ لعنتی...

چند تا نقطه

تجمع این همه حس (فهمیدی چقد؟) نمیدونم به چی ربط داره

آیا

خاصیت جهان سوم؟

عکاسیو دوس دارم؟

بالشتمو عوض کردم؟

من خرابم؟

(خراب نیستم احتمالا.. نمیدونم...)

                                       _______________________________

ا.ن 1:اگر گیج شدید و نفهمیدید و با خودتون گفتید ** شعر بود (که هست)، در کمال پررویی باید عرض کنم که: دوباره بخونید و عذاب بکشید!   دو نقطه، دماغ، لبخندِ زورکی (اینجوری)

ا.ن 2:یه حس که همیشه/هیچوقت حالت خوب نباشه و استتوسـِـت باشه DO NOT DISTURB

ا.ن 3:"یک نفر/دلش بگیرد وتمام دست ها را هم/ از سرش برداری، سبک نمی شود" ...

ا.ن 4: الان میام

 

نظرات 7 + ارسال نظر
شبنم سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:26 ق.ظ http://seven-stones.blogsky.com


نمیدونم چه جوریه که نمیفهممت/میفهممت

یه حسی هر روز بهم میگه که بیاماینجا و ...
نمیدونم ... شاید ... ( بیخیال )

شاید بشه درک کرد ، شایدم من ( ... ) . آخه نمیشه گفت !!!

اسمش هرچی که هست خوب نیست ، شایدم خوبه و ما نمیفهمیم

شایدم من نمیفهمم دارم چی میگم
اما نه
من میفهمم

این تویی که درک نکردی من چی گفتم

چیه که نمیشه گفت؟
من که نفهمیدم دقیقا چی گفتی، فک کنم توام نفهمیده باشی من چی گفتم.(شاید)

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ب.ظ

یا یاد می گیری که به این حس عادت کنی(مدام درگیر خواهی بود اما)
یا باید فراموش کنی همه چیز را و بی"خیال" شوی
بی خیالی خیلی خوب است بر چسب انسانی ات به دور میفکنی و همان حیوانی می شوی که در واقع باید باشی!
که البته آن من درون من که نمی پذیرد این را
شما را نمی دانم !

حدس میزدم تو اون باشی ! ;)
بی خیالی خوبه، ولی ما بلد نیستم، نمیتونیم.بی "خیال" هم که باشی در واقع میشی همون حیوانی که "نباید" باشی، نه "باید" باشی !

سیما سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://www.cielo-roso.blogfa.com

واسه بیخودی اشکای آدم گونه هاشو خیس میکنه؟
عنوانت!؟ نچ!!. . .

سیما تو خلی.. بی تعارف...
بعدا بهت ثابت میکنم !

باقالی سه‌شنبه 15 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 10:51 ب.ظ http://3soooot.blogsky.com

اومدم بگه تجربه غلط کرده ...!
اینقدر زیاد بود دیدم واقعا حسش نبود بخونم ...!
به نظر قشنگ میومد :D

شبنم چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 02:14 ب.ظ http://seven-stones.blogsky.com


نوشتتو خوندم نظرم این شکلی شد دیگه

!

سیما چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:38 ب.ظ http://www.cielo-roso.blogfa.com

من خودم میدونم...ثابت نمیخواد داداشی!

سیما چهارشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:48 ب.ظ http://www.cielo-roso.blogfa.com

خل بودنه من مهم نیس!...
من الان فقط آقــامـــونو میـــــخــــــــــــــــــــــــــــــــــوااام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد