زندگیِ همه همینه / زندگیِ همه همینه ؟

 

دست های سرد پاییز گونه هایت را نوازش می کنند و

بغضِ تلخِ ابر ها را "زار زار" گریه می کنی...

کنار "خاطره اش" می نشینی

به آینه مینگری

و ترس را زِ... زِ... زِمزمه میکنی

در کوچه های این شهری که نفس نمی کشد، تصویرهایی که از عابران میگیری، همه خاکستریند؛

دختر نوجوانی که کودکی را با چادر به پشت خود "جنازه" کرده و در بین "ماشین های مقدس" گل می فروشد

پسرکی که لباس هایش از شدت چرک به سرفه افتاده اند! سطل های زباله را در پی "طلا" زبر و رو می کند

و مردی که به نقطه ای خیره شده و در سیگارش، دود می شود ...


قدم می زنی و این همه رنگ تیره روحت را منجمد می کند؛

تنهاییِ ازلی – ابدی... تنهاییِ ازلی – ابدی... تنهاییِ ازلی – ابدی؛ تنها کلماتی هستند که در سرت شورش کرده اند...

و به یقین می رسی که این سبز و آبی های گاه به گاه توهمی بیش نیستند...

.

.

.

فریاد می زنی «آخر چرا، چگونه، کدامین مسیر، کِی؟؟»

و در هیچ کجای افکار عقیمِ به مقصد نرسیده ات

کور سویی از نور میان این سایه ها پیدا نمی کنی ...

  

تلخ؟


تاریک؟

شَبَم نبضی ندارد

ماه هم در خواب...


صدا؟

 " هنجره م خشکید و دیگه

کارم

سکوت شد... "




بی خاطره / هستیم


نپرسیدند که میایی یا نه؟ 

ولی آمدی، تنها آمدی

و نخواهند پرسید که می روی یا نه؟ 

می روی، و تنها می روی

بین آمدن و رفتنمان فقط چند روز فاصله است

پس در این روز های ملال آور و بی خاطره، نقش بازی نکن

مهربانی و دوستی و همراه بودن را

هر چقدر هم خوب بازی کنی

باز هم نقش است ...

.

.

.

تنها آمدیم

تنها هستیم

تنها می رویم





در بند؛ مخاطبِ عام


آنقدر تنها که ...

آنقدر سخت و دردناک که ...

آنقدر تاریک که ...

 

این صدای کرمیست که از حرف زدن عاجز است و همه ی "سه نقطه" هایش پر از "سکوت" شده..

همان کرمی که در انتظار پروانه شدن است و نمی داند، که به "نا امیدی مطلق" امیدوار است

پیله اش، سخت او را در بند گرفته

 و او نمی داند

 نمی داند که آسمان آبیست یا نه ...

 

 




نوشتم ( بخوانید: هستم! )


نوشتم؛

از درخت و کوه و دریا نه،

ولی، نیست شدن در گذر تک تک لحظه های تنهاییم را نوشتم

اشک های بی صدای تو

و قامت خم او در سطل های زباله را هم نوشتم.

و نه برای گذر بی تفاوت و عجول نگاهت بر این کلمات

نوشتم

تا قطره ای از یک آشوب را در حفره های خالی صورت سردت بچکانم

تا سوز و گداز این "مایع" در سرم

هستیِ جنازه ام را با خود نبرد!

پس تو هم بگذر، و بگذار این کلمات آشفته و بی ربط

هر شب و هر لحظه، آغازی باشد تا پایان دست خطم را نبینم

تا قلم فقط بلغزد و من معلق در طول و عرض و عمق ثانیه ها

دز سیاهی با سایه ی این گرگ ها برقصم!

...

"ماهی" را به سمت آب نبر و بگذار با شکوه و بی سرانجام تقلا کند و ...

آرام... آرام...




                                       ____________________________________ 



_ تو همچنان به "پروانه شدن" بیاندیش . . .