شاید "آن روز" شب بود


پسرک گمشده بود... نه جهنم را حس کرد ، نه خیال خیس بهشت...


"آنروز" را در یاد داشت... شاید "آنروز" شب بود!...


بی امان، اشک میریخت...


سایه ای دید.سایه نزدیک تر شد... نفسش بند آمد...


با خود گفت:"دیگر مرا به کجا هُل خواهند داد؟؟!" 


پس نترسید و اشک هایش قطع شد و... 


برگشت...


چند قدم برداشته بود...


هُلش دادند...


                                                      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ا.ن 1:اتفاقی که نباید بیفته، نباید بیفته... یعنی امیدوارم که نیفته...


ا.ن 2:چه خیالی، چه خیالی... می دانم، پرده ام بی جان است... خوب حوض نقاشی من بی ماهیست...

از چی باید حرف زد؟


چی بگم؟ از چی باید حرف زد؟

از گشت های ارشادی که نمونه بارز تهاجم فرهنگین؟

از تجاوز های دسته جمعی که رو بورسه؟

از اعتصاب غذا؟

از دنیایی که توش همه دارن سلاح هاشون رو به هم نشون میدن؟

از غزه ای که در نمیابیمَش؟

از قرآن "تحریف نشده"؟!

از اشک کوروش زیر خاک یا خنده عرب های 1400 سال پیش؟

از خیابونایی که نمیشه یه رگه از امنیت رو توش دید؟

از آدمایی که جایی واسه عقده های بیشتر ندارند؟

از دستایی که فقط بلدن هُل بدن؟

از روح هایی که سیاه شد یا اونایی که رنگ سفید به خودشون زدن؟

از غریزه ای که ختنه شد؟

از آدمایی که اصولاً فقط تو دو حالت میشه پیداشون کرد؛ یا جلوی هم یا روی هم؟

از پسری که 15 سالش بود که رفت کانون اصلاح و تربیت؟

از دلِ پرِ اون پسر بچه ی 10 ساله ای که بطری های پلاستیکی رو از تو آشغالا جمع میکنه یا از پُکِ پر از خالیِ یه جوون به سیگارش؟

از دختری که حاضره هر طوری بیاد بیرون ولی بهش توجه بشه یا اونی که معلوم نیست زیر چادرش چه خبره؟

از رفیقایی که ... ؟

از هدفون هایی که شب و روز تو گوش هامون خونه کردن؟

از سینمایی که مرد هاش هم فاحشه ان؟

از سینمایی که میتونست خیلی چیز ها بشه؟

از سینمایی که توش مجوز ها فقط برای "نمکی ها" ست؟

از "قیصر" یا "حاجی گیرینُف"؟

از نشریات مملکت بگم یا از تلویزیونش؟

یا از خودمون که باید چشم هامون رو ببندیم و هیچی نبینیم و هیچی نفهمیم تا زندگیمون بگذره فقط؟

از آزادی بیان یا از آزادی پس از بیان؟

از سکوتی که واقعا از روی بی کَسیه؟

یا از قلبی که خودش تو خودش گم شده؟

از نیمه پر لیوان یا از نمیه خالیش؟

از آسمون خالی شب های تاریک و چشمایی که همچنان دنبال یه ستاره میگردن؟

از ترس رفتن و یا از شوق موندن؟

از یه رویای گرمِ یا از یه کابوسِ سرد؟

از یه چشم خیس از تنهایی یا از یه قلب امیدوار به هیچ؟

از اشک هایی که هیچکس ندیده یا از خنده هایی که ... ؟

از عشقی که برام همه چیز شد؟

از فرشته ای که بد ها رو خوب و باید ها رو نباید کرد؟

از همه چیز هایی که هیچ کس نفهمید؟

از خودم و شب و یه اطاقِ کج؟

از بارونی که نبارید؟

از پوچی که زندگیمون رو پر کرده؟

یا از خیالی که دیگه داره بی خیال میشه؟...


                                                      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

                                                      

ا.ن 1: یا خیلی حرف هایی که گفته نشد؟... میدونم که دل همه پر از حرفه...

ا.ن 2: تا شقایق هست، زندگی؛ باید "کَرد" !... درست باید بخونی!

ا.ن 3: مثل اینکه ما باید همیشه دلمون تنگ باشه و چشمامون خیس... ولی یه روز

خوب میاد... امیدوارم که بیاد...

ا.ن 4: اینم چند خط از یه نسلی که سه تا نقطه! خیلی چیزا میشه به جای این سه

تا نقطه نوشت...

 

 

"آن روز"


"آن روز" پسرک فقط داشت رد میشد، که هلش دادند... آنجا جهنم بود، جهنمی سرد...


حکایت ماست که تا جایی که یادمونه فقط هلمون دادن، زندگیمون همه ش شده "آن روز"...


هه! مثل این که قراره باز هم هلمون بدن... باز هم "آن روز"...

 

                                                      ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


ا.ن 1:همه میگن تابستون، همه میگن روزهای خوب... ولی من فقط میخندم مصنوعی... "آن روز"...


ا.ن 2:من نمیتونم... کی میفهمه؟؟؟


ا.ن 3:خسته شدم از بس خندیدم مصنوعی، میخوام دیگه خط های وسط پیشونیم رو همه ببینن؛ اخم...

INTRO


وقتی تصمیم میگیری که بری جلو، ولی خیلی زود میرسی به یه دیوار...

 

وقتی میخوای ازش بالا بری یا دورش بزنی، ولی میبینی هیچی انتهایی نداره...

 

وقتی هنوز گیج و منگی، ولی گرگ های دور برت همین طور حلقه شونو تنگ تر میکنن...

 

وقتی میخوای برگردی، ولی میبینی همه پل ها خراب شدن...

 

وقتی داد میزنی واسه کمک، ولی فقط خودت صدای خودتو میشنوی...

 

وقتی داری میگی کاش یه فرشته نجات، ولی سرتو بلند میکنی و تو آسمون کرکس میبینی...

 

وقتی میخوای دل ببندی به خدا ولی میبینی خیلی دور و ناپیداست...

 

وقتی فکر میکنی که دیگه هیچ راهی نداری... وقتی دیگه خسته میشی... وقتی از خسته شدن  

 

هم خسته میشی... 

 

یه گوشه میشینی و چشماتو میبندی و...

رو میاری به  خیال ...

 

                                                       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ا.ن 1:من برگشتم!

 

ا.ن 2:تو این بلاگ همه نوع مطلب نوشته خواهد شد! مخاطب خاص هم نداره فکر کنم!

 

ا.ن 3:و اینکه من هنوز مثل هادی بی ادبم، مثل فرید بی اجازه لینک میکنم و بی اجازه پاک  

 

میکنم، مثل جواد یه روز چت و سرخوش و یه روز خسته ام و مثل آریان عاشقم...

 

ا.ن 4:خیلی ممنون به خاطر پارچه ها و پلاکارد ها! این فقط یه بازگشت سادست! :دی

 

ا.ن 5:                            [imaginary – evanescens]