تاکسیِ نارنجیِ رویاهایمان


چند شب و روز است که جان کندنمان را

نفس نفس زندنمان

"تلخ" نبودنمان را از سر گرفته ایم

چند قدم، چند پله، چند قطره اشک

.

.

.

کنار راه استاده ایم و

از دور نقطه ای روشن سوسو می زند و نزدیکتر می شود

دستم را محکم تر میفشاری

من هم نمی دانم ولی

امیدوارم همان تاکسیِ نارنجیِ رویاهایمان باشد ...

 

عنوان


ساعت خاموش روی دیوارم مدت هاست که از نیمه شب گذشته

پس کِی سپیده/دَمم می رسد؟

صدایی نمی رسد

و این صدایی که نمی رسد، کمی شبیه صدای من است.

و راه طولانیست و هر روز

این چشمان عصبی و نا امید، نبودن را بیشتر و بیشتر می کاوند...

شعر هم به نفس افتاد

پس کِی

آرامــــــــــــش را

در گوش شب های پریشانم زمزمه خواهی کرد؟





لبخند نزن


بس است دیگر،

امشب

رنگ های تیره ات را از انباری بیرون بیاور

خیره بایست رو به بوم و

دردهایت را فریاد بزن و

رنگ بپاش ...

دیگر چیز قشنگی نمیبینم

حتی

پرسه زدن و آواز خواندن در مه؛ تلخ است .. سیگارت را هم خاموش میکنی ...

نقاب خندانت را یه کناری بیانداز

راهت را باز کن و از این شلوغی عبور کن

اما

لبخند نزن .

 

 

این روز ها


این روز ها

آرامش بی انتها ی چشم اندازِ تیره و قرمزِ افق نا پیدا و آسمان بغض کرده را

اسبی سیاه در هم می شکند؛

اسبی که می لنگد و سر به ناکجا گذاشه؛ شاید که مرهمی...

آآه ... می دانم، مضحک است.بگذریم...

این روز ها

تنها اثری که روی کاغذ های نم گرفته ی این دفتر دیده می شود

تشویشی مبهم از شبح سرد رنگ قلم است...

در میان این همه سر و صدا

تنها صدایی که به گوش می رسد، سکوتی... چه باید گفت؟ سکوتی بلند تر از فریاد؟

سکوتی که حتی ذره ای از این جنبش و هیاهوی توهمِ تهوع آورِ بهارِ ساختگیَت نمی کاهد؟

کاش این روز ها

سردی و بی رحمیِ تیغی تند، وجدانمان را نوازش کند

کاش این نوازش هِی عمیق تَر، عمیق تَر تَر بشود

کاش این تیغ سرد به رگ برسد و

کمی خون بد رنگ از لجن زارِ درونمان فوران کند؛

بی رنگ حتما بهتر از بد رنگ است...

این روز ها شاید...

حالِ پریشانِ من، و احتمالا تو، نه از سر خستگی و سختیِ مسیر چند روزه ی زندگی،

بلکه از قفسی است که افکارمان را بلعیده است،

از تلخیِ دردِ این جاده ی تا انتها "پــــــــوچی" است که با پاهایمان هم آغوش شده...

و ما

هی راه می رویم و ... به جایی نمی رسیم

هی راه می رویم و ... پایمان درد می کند !

.

.

.

راستـَش این روز ها،

واقعا نمی دانم که دیگر چه باید گفت ...

 

 

 

 

تلنگر


دیریست که فقط

من مانده ام و یک شهر پر از هیاهو، پر از دودندگی در پیِ ... در پیِ چه؟

من مانده ام و یک شب، پر از تمنای زمزمه، پر از توهمِ "تو" !

مدفون زیر غبار سرد خاطرات و خاکستر سیگارم...

معلق بین سردرد و یک مشت رنگ و چند تصویر مبهم...

و جاده ای در مقابلم، جاده ای که بی پایان می نماید؛

آغازش را سیاهیِ هو هو ی جغدی فرا گرفت و

پایانش.. پایانش را تو بگو...

این منم،

نیم خط دست نوشته در حاشیه ی دفترچه ی خاطراتت...

پاک کنت را بردار و نوازشم کن..........

آری، این منم،

مردی که صدای هق هقش از کنج یک تابلوی بزرگ گوش هیچ کس را هم کر نمی کند !

مردی که زانوانش را در آغوش کشیده و مثل اینکه دارد با هیچ کس پچ پچ می کند !!!

خوب نگاه کن

رنگ های نقاشِ این تابلو خشکیده است! رنگ هایی سرد و کبود...

حالا تو هِی

هِی رنگ بریز و

طرح بــــــزن...