عنوانِش نمیدونم چی باید باشه


دیر گاهیست که در این جنبش پر رونق سکوت... در این سوراخ بی مانند درد؛

شیونی از دور، شاید، مرا می خـــــــــــــــــــواند...

اما، حیف! پاهایم ملول از خستگی! خسته از راه گل آلود...

عمریست که این کنج

این غربت رنجور هوا،

هر نسیمی را قهر است، هر نشاطی را "بیلاخ" ...

یک زمانی، شب مرا، شب ما را... جادو میکرد...

اما، اکنون... هر چه در این شهر طلسم شده،

می کوبم به در،

هر چه می کوبم به دیوارِ این جوِ مرده،

که چرا شب مرا میراند؟! و چرا فرصت بوسیدن ماه در آن لحظه ی "لخت" را، میگیرد زِ من؛

او... آااااه! به من می خندد....

روزگاریست که شعله ی فانوسم، پشتش به من است... هر کجا این "شهر"، این "شب" فوت کند، بی هیچ تعارفی پرپر می شود...

من در این "روز" ها، می زنم نقش بر این بوم سفید؛ بسیار...

اما...

دست جادویی "شب" اینبار هم

می شوید هر چه سرودم روی آن

هر چه رنگ قرمز و سبز و گاهی هم بنفش، پخش کردم به بداهه، روی بوم... می شوید...

رنگِ بر جای مانده، بسیار روان است به سوی رنگ "قیر" !...

مدتی است، از صبحِ پاییز به بعد؛

هر کجا چشم به آن می دوزی

چون من همه را

طرح خاموشی، طرح سرد جهنم، طرح بد بوی خستگی می بینی...

چه "شد" این خلوتگاه! وای!

.

.

.

فکر کنم... وقت آن است که برخیزم

دست از دامان شبِ تاریک بردارم

وقت آن است که "بیاویزم به گیسوی سحر"؛ به قول سهراب! ...

بشکنم طرح شکستن را

بشویم رنگ "قیر" را از روی بوم

حتی... ببویم از دور، باز...

                                     بــــــــویِ خـــــــوشِ زن را...                         

                                                           

                                 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ا.ن:

1. خرامانام در این باران...

2. یه وقتایی که نمیشه جایی رو بگیری، با تواماااا ! دست من کنارته، بگیرش! پامو جای محکمی بند کردم... :)

هجوم بی معنی/با معنی کلمات


شب...

خیره به چهارچوب پوسیده ی پنجره...

من...

جسدی سرد، در فضای کبود اتاق...

وهم...

پیچ و تاب میخورد در مارپیچ سلول های عصبی...

چشم...

در جستجوی پوچی بیشتر، در سوراخ گوشه ی خلوتم...

درد...

تراوش میکند در انتهای سرخرگ آئورتم...

اشک...

مثل برگ زرد پاییز؛ ریختن دیکته شده در سرشتش...

ماه...

لخت؛ لخت تر از لحظه های هم آغوشیَم با الکل...

فریاد...

چه هوشمندانه... می سُراید در وصف غروب بی صدای روح...

مرگ...

در پی تجاوز به حریم هم دلی گاه به گاهمان...

رنگ...

باخت... باخت در هیاهوی بد رنگ سیاه و سفید...

پنجره...

چشمانش نگاهی تلخ دارند؛ چپ چپ... سوی آن کنج تنهایی...

باز هم شب...

می توان دید؛ تعجب، پرسش... در نگاهش... همچنان خیره... به من.......             

                                    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ا.ن 1: بعضیا هستن... هستن...

ا.ن 2:احتمالا از این به بعد بیشتر چرک نویس هامو تایپ کنم...

ا.ن 3:لیک... بر این سوختن دل بسته ام...

 

« یه ذره بگذره میگذره همه اینا / به قول معروف میگذره شب سیاه »


صدای بوق ممتد تلفن...

هنوز گوشی دستمه...

چشام پر اشک میشه... ولی... سرمو محکم تکون میدم و گوشی رو میذارم...

چند تا نمودار و سه جمله ای درجه ی دو جلو چشام تار میشن... نمیشه نگهشون داشت، سرمو میذارم رو دفترو... دوباره خیس میشه..........

.

.

.

نمیشه... سخته...

به قول یکی از دوستام "تو این سرمای تنهایی نمیشه حفظ ظاهر کرد..." !

 


                                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ا.ن 1:ولی... همچنان معتقدم که:

« یه ذره بگذره میگذره همه اینا / به قول معروف میگذره شب سیاه »

ا.ن 2:پلیز نو دلداری... :| (مخاطب خاص!)

اون 3:حرف زدن با "بعضیا" آرومم میکنه... (مخاطب خاص!)

ا.ن 4:"بعضیا" یه کلمه ی جَمعه...!  با تو هم هستم! مرسی! :)

ا.ن5:کل پست رو نمیدونم واسه چی نوشتم... word رو باز کردم و فقط... نوشتم.... مثل خیلی وقتای دیگه...

اَصن یه وضی


به قول بچه ها، اصن یه وضی...

اَندر احوالات سال تحصیلی که نگم دیگه، خیلی گذشته... "خیال" میکردم تابستون قراره چی بشه برام!!... چه خیالی، چه خیالی...

همون اولاش ضد حال خوردم... از اون به بعد فکرش مثل خوره افتاد به جونم...

همه ی لحظه های شیرین، تَهش تلخ شد... پیوستِ خنده هام، همه گریه شد...

اولش احتمال و شاید بود، ولی یقین شد... شد...

اولش گفتن شاید تا آخر تابستون بریم تهران... ولی شاید تبدیل شد به "تا 40 روز دیگه میریم"...

اولش گفتم من نمیتونم، گفتن حالا قطعی که نیست... قطعی که شد، گفتن چی کار کنیم دیگه، خونه گرفتیم...

این بود حکایت "آن روز"...

بگذرم از اون افکاری که گاهی واقعا تا حد جنون پیش میبرد منو... بگذرم از اون موقع هایی که یه دقیقه فکر میکنم اینطوری درست تره، یه دقیقه بعد یه فکر دیگه... یه دقیقه بعد.................

فکر کنم اساساً تو این تابستون "خواب" اصلا تعریف نشد برام!

.

.

.

نمیدونم چه جوری باید بگذرم از نزدیک ترین کسم، همه زندگیم... سلامتیِ سلامتیش...

نمیدونم چه جوری باید تحمل کنم... اصن باید تحمل کنم یا نه...

نمیدونم دوری دوستامو چه جوری باید تحمل کنم... دوسشون دارم...

از همه اون چیزایی که باید از خیلیا به دل میگرفتم گذشتم، میگذرم.اصن بهشون فکر نکردم و نمیکنم... ولی بازم رفیقامَن، بازم تا تونستن باهام بودن... سلامتیِ رفقا...

نمیدونم مدرسه رو باید چی کارش کنم...... خاطره هامون با معلما، بچه ها...

وقتی که خونه ام؛ قلم هست، کاعذ هست، کتاب هست، موزیک هست، شب هست، دیوار هست، منم هستم... گاهی وقتا، یه چیز دیگه هم هست، ولی بگذریم! :چشمک

وقتی که تو خیابونم، بد تر از همیشه حالم از همه چیز و همه کس به هم میخوره.هندزفری تو گوشمه تا صدای هیچیو نشنوم...

وقتی هم که با دوستان، رفقا، جایی قرار میذاریم، سعی میکنم ضد حال نباشم، تا بعداً حسرت باهم بودن و خوش نبودنم رو نخورم... تا نگن چقدر یُبس و نفهم بود!

در مورد یه موضوعی زیاد دوست ندارم حرف بزنم، با اون کسی که باید حرفامو بزنم میزنم... البته، اگه حرفم بیاد!...

چند بار خواستم چند تا چیز دیگه آپ کنم ولی حس "بعدش" نبود...

اینو نوشتم و احتمالاً دیگه بعدش زیاد ننویسم... واسه خودم مینویسم بیشتر...

خلاصه نوشتم تا بگم خوبی که نداشتم، بدی هامو همه ببخشن... همه... یا اگه میتونم جبران کنم بگن تا این کارو بکنم...

هر کی هم بهش قرض دارم بگه بهم، کنار میایم حالا! :دی

.

.

.

سلامتیِ خاطراتم...  سلامتیِ رنگِ "آبی"...  سلامتیِ تنهایی...


                                        ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ا.ن 1:یه کم طولانی شد، ببخشید...

ا.ن 2:سلامتیِ همه چیزایی که هیچ کس، هیچ وقت، نفهمید...

آبی


پشت پنجره ی اتاق پر از شب بود...

فضای اتاقم کج شده بود، گلویم می سوخت از صراحت وُدکا...

نگاهم با نگاه آینه گره خورد؛ نفهمیدم پر از دلسوزی بود یا پر از ملامت...

تشنه ی زمزمه بودم، چه باید می کردم؟    گله کردم از دیوار!... خواب بود...

مانده بودم تنها، در لخت ترین لحظه ی شب...

باز هم شب! چشمک می زد...

در ژرفای عمیقش پا گذاشتم، صدایی نبود... جز طنین پلک های ماه، جز فریاد کرکننده ی سکوت...

یک قدم جلو تر... ارتقاع پــَــــــــــست... آسمان، شب، من، ماه!...

فقط یک قدم تا در نَوردیدن آن ارتفاع، فقط یک قدم تا پوچی مطلق...

چشم هایم را بستم... خاطره ها رنگ شدند...   در هیاهوی خاطراتم، رنگ ها همه تنها بودند، همه خاکستری... جز، رنگ آبی!

رنگ آبی، بود!... آنجا هم بود، پشت آن خاکستری تنها هم؛ رنگ آبی بود...

پس

.

.

.

چشمامو باز کردم و در تِراس رو هل دادم و رفتم تو اتاق و بعدش رفتم زیر پتو... دیگه یادم نیست تا 2107 شمردم که خوابم برد یا تا 2108 !! ولی یادمه که، خوابم برد...

                                                         

                                       ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

ا.ن 1: اگه الان بازم چشمامو ببندم، بیشتر رنگ ها خاکستریَن، ولی میدونم که اون تَه یه رنگی هست، بهش میگن آبیِ کم رنگ! ولی بازم آبیه...


ا.ن 2: هِه! در خیالم، چه قدر نزدیکم به دورها...